خواهر بودن حس عجیبیه ...

شاید بشه گفت درجه ملایمی از مادر بودن 

با همون دلتنگی ها ،دلنگرانی ها ، بیتابی ها و حتی نصیحت ها و اخم ها

22 سال پیش وقتی خواهر شدم دنیای بیگانه ای و تجربه میکردم به همون اندازه که خوشحال بودم ناراحت و نگران هم بودم 

دیگه هر چی باشه داشت تخت پادشاهی تک فرزند بودن من و بعد شش سال خراب میکرد ...

یه روزهایی هم خیلی دعوا کردیم با هم 

ولی همه اون روزها گذشته و حالا نفسم بنده به نفسش 

که از غم چشم هاش دلم بخواد دنیایی و به اتیش بکشم 

که سر خواسته دلش با همه توانم پیش برم کنارش ، همراش باشم

که بشه همراز من ،هم دم من هم صحبت من و دلم گرم باشه به بودنش به حمایت هاش

به توجه هاش به حال خوب و بد من

 

بی صدا اعتراف میکنم یه وقت هایی جای همون داداش بزرگی که همیشه دوست داشتم داشته باشم اما نداشتم و هم پر میکنه برام

 

پ ن : قرار بود این مطب یک اذر ماه منتشر شه ،روز تولدش ، ولی نشد...