✦افکاری بر وزن سکوت✦

(با احتیاط میان واژه هایم قدم بزنید، اینجا افکاری تب زده آرمیده اند)

دیگر نوشتن آسوده نیست

منی که هر هفته حداقل یه مطلب برا هفته نامه داشتم 

حالا نوشتن برام شده عذاب حالم و خوب نمیکنه فقط خسته تر میکنه این ذهن اشفته من رو 

کانال و پیج و هم با کلی خواهش و تمنا و التماس مغز خسته م یه چیزهایی و به خودش می بینه

تا دوست هام نگران نباشن از نبودنم ، از سکوتم

اخه خوب می دونن سکوت منِ پر انرژی خیلی حرف پشتش داره

    • مه _سا

    باید دیوانه وار دوست بدارم

    ودر تمام شهر

    قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

    وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

    با دستمال تیره ی قانون می بستند

    و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

    فواره های خون به بیرون می پاشید

    چیزی نبود . هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

    دریافتم : باید ، باید ، باید

    دیوانه وار دوست بدارم

      فروغ فرخزاد

    • مه _سا

    خواهر بودن بهترین حس دنیاست...

    خواهر بودن حس عجیبیه ...

    شاید بشه گفت درجه ملایمی از مادر بودن 

    با همون دلتنگی ها ،دلنگرانی ها ، بیتابی ها و حتی نصیحت ها و اخم ها

    22 سال پیش وقتی خواهر شدم دنیای بیگانه ای و تجربه میکردم به همون اندازه که خوشحال بودم ناراحت و نگران هم بودم 

    دیگه هر چی باشه داشت تخت پادشاهی تک فرزند بودن من و بعد شش سال خراب میکرد ...

    یه روزهایی هم خیلی دعوا کردیم با هم 

    ولی همه اون روزها گذشته و حالا نفسم بنده به نفسش 

    که از غم چشم هاش دلم بخواد دنیایی و به اتیش بکشم 

    که سر خواسته دلش با همه توانم پیش برم کنارش ، همراش باشم

    که بشه همراز من ،هم دم من هم صحبت من و دلم گرم باشه به بودنش به حمایت هاش

    به توجه هاش به حال خوب و بد من

     

    بی صدا اعتراف میکنم یه وقت هایی جای همون داداش بزرگی که همیشه دوست داشتم داشته باشم اما نداشتم و هم پر میکنه برام

     

    پ ن : قرار بود این مطب یک اذر ماه منتشر شه ،روز تولدش ، ولی نشد...

    • مه _سا

    من ، بیخیال ترین ادم جهان میشود...

    دلم برا خودم تنگ شده

    خودِ الانم نه ها ،همون خودمی که جا مونده یه گوشه گذر عمر و زندگی  و این روزها هیچ اثری ازش نیست.

    بگذریم ...

    خودمونیم ها (فکر) چیز عجیبیه !

    همونقدر که بهت امید میده دلسردت میکنه ، ناامیدت میکنه و در یک آن همه انرژی تو رو تخلیه میکنه

    این روزهام داره به عجیب ترین حال ممکن میگذره و من ...

    من مثل بی خیال ترین آدم جهان گوشه این اعجاب انگیز بودن روزهام نشستم و دارم نگاه میکنم

    راستش تازگی حتی یاد گرفتم نگاه هم نکنم بهش

    و سرم تو کار خودم باشه و از لحظه حال زندگیم لذت ببرم 

    • مه _سا

    باتلاق یا رود انتخاب با ماست

    این روزهام و دوست دارم 

    هرچند این روزها اینده مبهم ترین حالت خودش و داره برام

    هرچند هر لحظه ممکنه همه چی عوض شه ، تغییر کنه و من هم این وسط تغییر مسیر بدم

    ولی همین که این روزها هدف دارم ، همین که هر روز صبح که بیدار میشم کاری برای انجام دادن دارم

    و اخر شب لیستی که برای روز بعد آماده کنم

    یعنی شبیه باتلاق ساکن نیستم و مثل رود هرچند کوچیک و باریک جریان دارم 

    • مه _سا

    پاییز مقصر ترینِ زندگی ماست

    این روزهام داره به عجیب ترین حال ممکن سپری میشه

    اونقدر عجیب که تا میام به خودم بیام و فرصتی پیدا کنم برای اندکی با خودم بودم

    فرصتی پیدا کنم برای پرسه در حوالی افکارم شب شده و من خسته م

    شاید هم پاییز و روزهای کوتاه و عقربه هایی که تند تر حرکت میکنند بی تاثیر نباشه

    اصلا فلسفه پاییز همینه 

    که همه بودن ها و نبودن ها ، همه نیومدن ها ، همه نرسیدن ها و همه فرصت های نداشته رو بندازی گردنش

    • مه _سا

    جمعه حق مسلم آدم هاست...

    به نظرم همه آدمها حق دارن که جمعه ها برای خودِ خودشون باشن... برن تو اون غار تنهایی داشته و نداشته شون 
    و برای تمام روز یا حداقل نیمی از روز فقط به اون کاری بپردازن که دوست دارن

    همونی که حالشون و خوب میکنه

    مثل همین امروز من 
    همین جمعه ای که دلم نمی خواد از این جای گرم و نرم دور شم

    دلم میخواد ساعت ها همین گوشه زندگی با تلخ ترین شکلات جعبه شکلات هام

    با کافئین های پی در پی تو این سکوت بمونم و کتاب بخونم

    گاهی هم برای خودم چیزی گوشه دفترچه کوچیکم بنویسم

     

    • مه _سا

    حرفی که باید بزنی و بزن وگرنه سالها بهش فکر میکنی

    این روزها دلم بیشتر از همیشه برای نوشتن تنگ میشه

    همین روزهایی که شاید هفته ای یه بار ذهنم من و برای نوشتن همراهی نکنه

    دلم برای جو نوشتن یکی دو سال پیشم تنگ شده

    همون روزهایی که برای هفته نامه می نوشتم 

    همون روزهایی که تحت هر شرایطی ذهنم من و برای نوشتن یاری میکرد 

    وقتی چند ماه نشد بنویسم ، وقتی بعد چند ماه دوباره نوشتم

    سردبیر با تعجب بهم گفت : جنس نوشته هات عوض شده

    مطلب فلانت و یادته ، چقدر مخاطب و به چالش کشید 

    مطلب فلان و یادت میاد همون که بالاترین بازدید و روی سایت هفته نامه به خودش اختصاص داد

    بعد هم در آرامش گفت : شبیه اون روزها بنویس

    لبخند زدم به همین بی روحی :)

    نگفتم که نمیشه ، نگفتم که یه وقتهایی نمیشه دیگه شبیه آدم گذشته بود 

    عوض میشی دست خودت هم نیست

    روزگار تغییرت میده

    شاید هم بزرگ شدن ذهنت و با دنیای جدیدی روبرو میکنه و متاسفانه تغییر همیشه بیشترین تاثیر و روی افکار داره 

    و نوشتن از شهر افکار سرچشمه میگیره

     

    بگذریم ، حالا که باید تو کمتر از نیم ساعت دوش بگیرم و اماده شم و برم بیرون و برسم به کاری که باید 

    با عجله و تند تند این مطلب و نوشتم تا یادم باشه دیگه لبخند بی روح تحویل کسی ندم

    هر جا هر حسی که داشتم و به زبون بیارم

    تا برای دو سه سال بعد گاه به گاه بهش فکر نکنم

    به حرف هایی که باید میزدم و نزدم فکر نکنم...

    • مه _سا

    پاییز جان اندکی آهسته سپری شو ...

    آبان ماه هم از راه رسید ...

    مهر ماه چقدر عجله داشت برای تموم شدن ...

    به همون قانون همیشگی سی روزه اومد و رفت ولی حس میکنم زود رفت ، انگار پاییز عجله داره برای به نیمه رسیدن...

    شاید هم برای تموم شدن.

    دو روزه داره بارون میباره ، هوا انقدر دلچسب شده که حاضری سرما و سرماخورگی احتمالی بعدش و به جون بخری

    پنجره اتاق و به بهانه هوا خوری گلدون ها باز کنی

    و خودت بهتر از همه میدونی اونی که این هوای تازه و تمیز و پاییزی و نیاز داره خودتی

    مغز خسته این روزهاته و اکسیژن مطبوعی که نیاز داره...

    • مه _سا

    شروع

    امروز و به تاریخ بیست و نهم مهر ماه ،چند روزی ست در تلاشم برای از نو شروع کردن

    برای از نو ساختن

    برای از نو متولد شدن

    گاهی اینجا خواهم نوشت ، روزگارم را با واژه ها ترسیم خواهم کرد ...

    نقش ورنگ خواهم بست بر افکارم با واژه ها ...

    • مه _سا