صبح که آفتاب زد تو چشمام و تازه ساعت نه صبح بیدار شدم

حس کردم چقدر حال این روزهام خوبه

یاد اون مدت وحشتناکی افتادم که مجبور بودم برای چهارده ساعت در روز برم مطب

و عملا به هیچ کاری دیگه ای تو زندگی نمی رسیدم

حتی خواب...

تو بی برنامه ترین حال ممکن زندگی بودم

یه وقت هایی یه روزهایی باید این سختی ها باشه باید این تنگناها باشه

تا یادم باشه چقدر زندگی آروم و منظم و با برنامه رو دوست دارم